پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید...عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند...پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند... سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه...پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست...پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند..."زنم در خانه سالمندان است" هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم...نمی خواهم دیر شود... پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم...پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد!!!حتی مرا هم نمی شناسد!!!پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: او نمیداند من کی هستم اما من که می دانم او چه کسی است...!!!
5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/06 - 23:18 در داستانک